مهدخت دختر اردیبهشتمهدخت دختر اردیبهشت، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

دختر اردیبهشت

مهدخت و پرهام

در مطلب قبلی که مهدخت میان دو دلبر مانده بود. مامان پرهام ( عمه جون) ناراحت از اینکه پرهام جون گوشه مظلوم ایستاده. من (مامان مهدخت) که شکار لحظه کردم حال با گذاشتن این عکس هم دل عمه جون به دست بیاد و هم یادگاری باشه برای این دو تا جوجو: ...
13 بهمن 1392

مهدخت و تاب بازی

در فصل زمستان به دلیل سرما مهدخت کمتر به پارک و گردش میره به همین دلیل در خانه تمهیداتی برای این گل دختر انجام شده تا جیگر طلای ما حوصلا اش سر نرود به همین در دو شیفت صبح و شب .تاب بازی می کند و به این طریق ایشان غذا  هم میل می کنند  چون تنها جایی که نمیتونه در برود و چون تاب بازی را دوست دارد علی رغم میلش  غذا میل می کند. ...
13 بهمن 1392

مهدخت خلاق ما

دیروز خانم خانما دست به یک اختراعی زد که دیده همگان( من و باباش) حیرت زده شد و خود خانم خانما خوشحال از اختراعش در اتاق می چرخید و ذوق خود رو نشون می داد و چیزهای به زبان مهدختی بلغور می کرد. من جمله : پشه ماشه دیدی مادی و این هم اختراع مهدخت ما: همانطور که میبینید جا کنترلی قشنگ و زیبا را مهدخت ما کشف و اختراع کرده البته پس از مرارتها و سعی و تلاش چند دقیقه ای خود خوشحال از این عمل خود و منتظر عکس العملی از سوی ما. البته همان موقع نشد که از ایشان عکس بگیریم چون انوقت حس مهدخت به هم می خورد و توجه اش به عکس معطوف میشد     ...
13 بهمن 1392

مهدخت و بزرگترین آرزویش

دیروز مامان و مهدخت رفته بودن گردش بعد از ٥ روز در خانه ماندن به خاطر سرما خوردگی. و اینک ادامه ماجرا:   وقتی سوار مترو شدن مهدخت ما بعد از رویت دستگیره های مترو و آویزان بودن و تبلیغات قشنگی رو هم داشتن هوس کرد که اون رو امتحان کند که چه حسی داره به ناچار من بیچاره(مامان) رو مجبور کرد که بایستم تا خانم خانما به آرزوی کوچولوش برسه. ایکاش همه آرزوهای ما اینقدر کوچک بود. همه خانما بعد از دیدن ما جای خودشونو تعارف میکردند و من هم جریان را تعریف می کردم که از چه قرار است ...
10 بهمن 1392

ماجراهای مهدخت و آرزو

یک روز که آرزو جان دختر دایی مهدخت به خانه ما آمده بود روز خوبی برای هر دو تاشون بود چرا که ازصبح بازی در پارک و بازی با اسباب بازی در خانه و شب هم که شهر بازی رفتن و در آخر هم کلی خرید کردن. و حسابی روز خوب و با حالی رو گذروندن القصه که این دو تا شیطون تا تونستن از فرصتها استفاده کردن . این هم نمونه ای از روز خوب این دوتا جیگر کوچولو:         ...
9 بهمن 1392

مهدخت در مطب دکتر

مهدخت ما مریض شده و مجبور شدیم که ببریمش دکتر  به نام آقای دکتر وحید برادران  متخصص اطفال که الحق دکتر خوبی برای مهدخت بوده حال اینکه مهدخت منتظر است تا نوبتش بشود و مهدخت کنجکاوی اش گل کرده و اطراف را نگاه میکند و اصلا توجهی به ما ندارد و مهدخت کم کم خوابش گرفت آخه مطب آقای دکتر خیلی شلوغ بود تا نوبت ما بشود طول کشید ...
1 بهمن 1392

مهدخت و کلبه اش

دختر ما به تازگی دارای مسکن و زندگی شده البته چون این کلبه کادو بوده هنوز نتونسته که وسایل زندگی فراهم کند. و تازه مشغول وارسی آن شده. این کلبه رو هم دوباره مادر بزرگش خریده البته چند ماه قبل ولی تازه به رویت مهدخت ما رسیده. و حالا مهدخت وارد کلبه میشه حالا خانم کوچولو ما از پنجره خونش به بیرون نگاه میکنه ...
25 دی 1392

مهدخت شناگری ماهر

مامان بزرگ (مامانی) مهدخت ما برای مهدخت یک استخر خریده که در حمام یا در تابستان در فضای باز آب بازی کند که البته بعد از باد کردن آن سریع افتتاح شد. دختر ما شناگر ماهری هست منتها آب نمی بینه.   ...
25 دی 1392