مهدخت دختر اردیبهشتمهدخت دختر اردیبهشت، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

دختر اردیبهشت

مهدخت و نوروز و عید دیدنی

مهدخت در موقع سال تحویل با عزیز (مادر بزرگ مامانش) و خانواده خاله شکوه و خاله منیر و مامان بزرگ و بابا بزرگش بود و براش جالب بود که همه موقع سال تحویل دعا میکردند و بعد تحویل شدن سال همه به هم تبریک می گفتند. مهدخت دومین سال بود که نوروز رو میدید ولی چون سال گذشته کوچک بود تازه داشت متوجه این چیزها می شد. مهدخت امسال لباسشو با مامانش ست کرده سفید و سرمه ای اینجا هم مهدخت به عید دیدنی میرود  اخر سر هم که از عید دیدنی خسته شده بود خونه عزیز یه خواب خوبی کرد باز هم عکس از لحظه سال تحویل  هست که به دستم برسه می ذارم ...
1 فروردين 1393

مهدخت و پرهام

در مطلب قبلی که مهدخت میان دو دلبر مانده بود. مامان پرهام ( عمه جون) ناراحت از اینکه پرهام جون گوشه مظلوم ایستاده. من (مامان مهدخت) که شکار لحظه کردم حال با گذاشتن این عکس هم دل عمه جون به دست بیاد و هم یادگاری باشه برای این دو تا جوجو: ...
13 بهمن 1392

مهدخت و تاب بازی

در فصل زمستان به دلیل سرما مهدخت کمتر به پارک و گردش میره به همین دلیل در خانه تمهیداتی برای این گل دختر انجام شده تا جیگر طلای ما حوصلا اش سر نرود به همین در دو شیفت صبح و شب .تاب بازی می کند و به این طریق ایشان غذا  هم میل می کنند  چون تنها جایی که نمیتونه در برود و چون تاب بازی را دوست دارد علی رغم میلش  غذا میل می کند. ...
13 بهمن 1392

مهدخت خلاق ما

دیروز خانم خانما دست به یک اختراعی زد که دیده همگان( من و باباش) حیرت زده شد و خود خانم خانما خوشحال از اختراعش در اتاق می چرخید و ذوق خود رو نشون می داد و چیزهای به زبان مهدختی بلغور می کرد. من جمله : پشه ماشه دیدی مادی و این هم اختراع مهدخت ما: همانطور که میبینید جا کنترلی قشنگ و زیبا را مهدخت ما کشف و اختراع کرده البته پس از مرارتها و سعی و تلاش چند دقیقه ای خود خوشحال از این عمل خود و منتظر عکس العملی از سوی ما. البته همان موقع نشد که از ایشان عکس بگیریم چون انوقت حس مهدخت به هم می خورد و توجه اش به عکس معطوف میشد     ...
13 بهمن 1392

مهدخت و بزرگترین آرزویش

دیروز مامان و مهدخت رفته بودن گردش بعد از ٥ روز در خانه ماندن به خاطر سرما خوردگی. و اینک ادامه ماجرا:   وقتی سوار مترو شدن مهدخت ما بعد از رویت دستگیره های مترو و آویزان بودن و تبلیغات قشنگی رو هم داشتن هوس کرد که اون رو امتحان کند که چه حسی داره به ناچار من بیچاره(مامان) رو مجبور کرد که بایستم تا خانم خانما به آرزوی کوچولوش برسه. ایکاش همه آرزوهای ما اینقدر کوچک بود. همه خانما بعد از دیدن ما جای خودشونو تعارف میکردند و من هم جریان را تعریف می کردم که از چه قرار است ...
10 بهمن 1392

ماجراهای مهدخت و آرزو

یک روز که آرزو جان دختر دایی مهدخت به خانه ما آمده بود روز خوبی برای هر دو تاشون بود چرا که ازصبح بازی در پارک و بازی با اسباب بازی در خانه و شب هم که شهر بازی رفتن و در آخر هم کلی خرید کردن. و حسابی روز خوب و با حالی رو گذروندن القصه که این دو تا شیطون تا تونستن از فرصتها استفاده کردن . این هم نمونه ای از روز خوب این دوتا جیگر کوچولو:         ...
9 بهمن 1392