مهدخت و بزرگترین آرزویش
دیروز مامان و مهدخت رفته بودن گردش بعد از ٥ روز در خانه ماندن به خاطر سرما خوردگی. و اینک ادامه ماجرا:
وقتی سوار مترو شدن مهدخت ما بعد از رویت دستگیره های مترو و آویزان بودن و تبلیغات قشنگی رو هم داشتن هوس کرد که اون رو امتحان کند که چه حسی داره به ناچار من بیچاره(مامان) رو مجبور کرد که بایستم تا خانم خانما به آرزوی کوچولوش برسه.
ایکاش همه آرزوهای ما اینقدر کوچک بود.
همه خانما بعد از دیدن ما جای خودشونو تعارف میکردند و من هم جریان را تعریف می کردم که از چه قرار است
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی